و بلاخره دلبر به پایان رسید
امروز اخرین دیدارمون بود ،کلی حرف زدیم ،از جواب بله دادنش به مامانشون گفتن که قبول کرد برن خواستگاری.
اونایی که تابستون دلنوشته هامو میخوندم و تحمل میکردن یادشونه چقدر ناراحت بودم از اینکه داره مزدوج میشه
اما امروز منطقی حرف زدیم واسش ارزوی خوشبختی کردم و کلی اداشو دراوردم وقتی متاهل بشه و بگه خانومم خانومم و چقدر حرص خورد.بیخیال بلاخره تموم شد
خودمم باورمنمیشه ایقدر بزرگ شدم که از تموم داشته هام راحت دست میکشم.
حلقه مو از دستم در بیارم یا زوده????
گاهی وقتا فراموﺵ کن کجایی
به کجا رسیدی و به کجا نرسیدی!
گاهی وقتا فقط زندگی کن …
یاد قولهایی که به خودت دادی نباﺵ،
تو تلاشتو کردی اما نشد …
یه وقتایی جواب خودتو نده .
هر چی پرسید : چرا اینجای زندگی گیر کردی،
لبخند بزن و بگو کم نذاشتم
اما نشد !
یه وقتایی فقط از زنده بودنت لذت ببر…
از بودن کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند .
م.ن:بماند به یادگاری از رفیق همیشه همراه
درباره این سایت